داستان: یک روز وقتی جغله از خواب بیدار شد دید مامان توی آشپزخونه داره کار میکنه و خیلی هم سرش شلوغه، چون قرار بود براشون مهمون بیاد. جغله و خواهرش باهم رفتن پیش مامان و خواستن اگر کمکی لازم داره بهشون بگه. مامان اول خوشحال شد اما بعدش هم نگران شد! نگران از اینکه توی آشپزخانه وسایل و چیزهای خطرناکی مثل چاقو های تیز و آتش هست! برای همین گفت اگر بهم قول بدید سراغ وسایل خطرناک نرید بهتون اجازه میدم کمکم کنید ، جغله و خواهرش خوشحال شدن و قول دادن.
مامان هم بهشون آرد و تخم مرغ و شکلات داد و بهشون یاد داد چطوری باید شیرینی درست کنن!
اون شب بابایی و مهمون ها از خوردن شیرینی ها خیلی لذت بردن و مامان گفت این شیرینی ها رو آشپز کوچولوهای من درست کردن!