داستان: یک روز جمعه جغله بهمراه خواهرش و مامان و بابا رفته بودن مهمونی خونه ی مامان بزرگ و بابا بزرگ ، بابا بزرگ در باغچه ی حیاط مشغول باغبانی بود. بچه ها هم رفتن کمکش.
بابابزرگ مهربون چندتا گلدان آورد و بهشون داد.
بعدش خواست تا یک شاخه گل را داخل گلدان بگذارن و بعدش با استفاده از بیلچه گلدان را پر از خاک کنن.
بعد با آپ پاش به گلها آب بدهند .
اونروز بابابزرگ از کار بچه ها خیلی خوشحال بود و گفت: شما باغبون کوچولوهای واقعی هستید.