داستان: یک روز بابای جغله میخواست بره سر کار . ولی هر کار میکرد ماشینش روشن نمی شد .ماشینش خراب شده بود و چون خیلی هم عجله داشت مجبور شد خودش ماشین رو درست کنه .
او کلی عرق کرده بود و هرچه تلاش میکرد کاری از پیش نمی رفت. جغله و آبجی کوچولوش جلو رفتن و پرسیدن: بابایی میتونیم کمکت کنیم؟ بابا یکدفعه با خوشحالی گفت البته که کمک احتیاج دارم!
لطفا اون آچار رو به من بدید! خواهر جغله آچار رو برای بابا آورد .. بعدش جعبه ابزار رو خواست و جغله هم جعبه ابزار رو براش آورد .
بلاخره بابا تونست ماشین رو درست کنه.
وقتی ماشین درست شد بابا بهشون گفت: شما مکانیک کوچولو های من هستید.
اونها خیلی خوشحال بودن که تونستن به پدرشون کمک کنن .جغله و خواهرش اون روز تجربه های زیادی در مورد ماشین و مکانیکی به دست آوردن و اسم کلی وسیله و قطعات مختلف رو یاد گرفتن و فهمیدن دست زدن به بعضیاشون خیلی برای بچه ها خطرناکه!