داستان: یه روز حسابی حوصله ام سر رفته بود
رفتم به مامان و بابا گفتم من اسباب بازی جدید میخوام! بابا برام یه آبرنگ خرید،اما من که اصلا نمی دونستم آبرنگ چیه و بازی کردن باهاش رو بلد نبودم زدم زیر گریه.
مامان گفت چرا گریه میکنی عزیزم؟
گفتم : آخه من بازی کردن با این اسباب بازی رو بلد نیستم
مامان بهم گفت که این یه اسباب بازی معمولی نیست! با این آبرنگ باید نقاشی بکشی تا نقاشی کردن رو یاد بگیری
بعد از اینکه یاد گرفتی هیچوقت دیگه حوصله ات سر نمیره.. هر روز میتونی یه نقاشی جدید بکشی! نقاشی از شهرها .. کوه ها .. دریاها .. بیابان ها..حیوانات مختلف
منم شروع کردم به کشیدن نقاشی .. بعد از اون ماجرا هرکی مهمونی میومد خونه مون.. با دیدن نقاشی های من میپرسید این آثار هنری متعلق به کدوم نقاشه؟
مامان و بابا هم میگفتند اینها توسط هنرمند کوچولوی ما انجام شده.
من از این خیلی خوشحال بودم که مامان و بابا بهترین اسباب بازی دنیا رو بهم هدیه داده بودند.