داستان: یه روز دیدم آبجی کوچولو گریه میکنه ازش پرسیدم چی شده ؟
گفت عروسکم مریض شده و دستش کنده شده ! اگر کمکش نکنم حالش بد میشه!
اولش خیلی ناراحت شدم اما یکدفعه یادم افتاد بابا برام وسایل پزشکی خریده بود!
آبجی کوچولو خیلی خوشحال شد و ازم خواست تا هر کاری از دستم برمیاد برای عروسکش انجام بدم!
من هم تمام تلاشم رو کردم و بلاخره تونستم عروسک رو درمان کنم.
اون روز تجربه خوبی بود تا بدونم پزشکان دلسوز خیلی زحمت میکشند و اینکه اگر آدم واقعا مریض بشه باید بره پیش پزشک تا خدای نکرده حالش بدتر نشه.